tahnai,,,,,,
نوشته شده توسط : NiLoOo

ديشب دلم گرفته بود مثل هواي باروني

 

 

دلم هواتو كرده بود هواي  شيرين زبوني

دلم مي خواست گريه كنم بگم كه سخته تنهايي

اي هم صداي آشنا بگو كه پيشم مي موني

نمي دونم چه حالي وكجايي وچه مي كني

ولي صدات تو گوشمه ميگي كه اين جا مي موني

رفتم كنار پنجره گفتم شايد ببينمت

ديدم محاله ديدنت چون گل بايد بچينمت

رو صندلي نشستم و يهو ديدم يه قاصدك اومد پيشم

خبر آورد اي آشنا يه رازي رو بهت بگم

گفتم بگو آهي كشيد اومد نشست روشونه هام

يواشكي چشماشو بست تا نبينه اشك چشام


 





:: بازدید از این مطلب : 615
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 1 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: