ديشب دلم گرفته بود مثل هواي باروني
دلم هواتو كرده بود هواي شيرين زبوني
دلم مي خواست گريه كنم بگم كه سخته تنهايي
اي هم صداي آشنا بگو كه پيشم مي موني
نمي دونم چه حالي وكجايي وچه مي كني
ولي صدات تو گوشمه ميگي كه اين جا مي موني
رفتم كنار پنجره گفتم شايد ببينمت
ديدم محاله ديدنت چون گل بايد بچينمت
رو صندلي نشستم و يهو ديدم يه قاصدك اومد پيشم
خبر آورد اي آشنا يه رازي رو بهت بگم
گفتم بگو آهي كشيد اومد نشست روشونه هام
يواشكي چشماشو بست تا نبينه اشك چشام
:: بازدید از این مطلب : 665
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42